قفل کشویی را بعد از ده دقیقه زور زدن توانستم باز کنم.با خستگی ناشی از بالا آمدن از ده طبقه عرق روی پیشانیم را با پشت آستینم پاک کردم.در را با پا محکم هل دادم که با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار خورد.هوا بوی نم باران میداد. بویش را موقع نفس کشیدن حس میکردم.سرم را بالا گرفتم و به آن باریکه نور ضعیفی که از بین توده ابرهای خاکستری و به هم پیوسته بیرون آمده بود نگاه کردم.دستم را سایه بان چشمهایم کردم.به دنبال مکانی مناسب روی پشت بام چشم گرداندم.دست چپ،درست پشت یکی از دودکش های بلند هاله ی سیاه و درازی را دیدم که با نسیم ملایمی که میوزید آرام جابه جا میشد.عینکم را از توی جیبم درآوردم و پرز دستمالی که روی شیشه چسبیده بود را با گوشه ی پیراهنم پاک کردم.با واضح شدن تصویر آدمی که لبه ی پشت بام ایستاده بود.بی اختیار داد زدم:آهای چه غلطی داری میکنی اون بالا؟...

او به طرفم چرخید و من توانستم صورت و گردن و مچ دستهایش را ببینم که عین گچ سفید شده.چشمهایش از لای موهایش به سختی دیده میشد.نمیشد حدس زد چیزی دیده یا نه؟سرش را پایین انداخت و لبه ی کلاه کل صورتش را پوشاند.گرچه قبل از آن هم چیزی پیدا نبود و ماسکی سیاه از پایین،نیم دیگر صورتش را میپوشاند.به آرامی نزدیک تر رفتم.حس کردم زمزمه ای کوتاه از او شنیدم اما باد توی گوشم فوت میکرد و نمیگذاشت درست و حسابی صدایش را تشخیص بدهم.کاملا از یاد بردم که برای چه کاری به این بالا آمده ام.با صدای دادش سر جایم میخکوب شدم:اگه یه قدم دیگه نزدیک تر بیای خودمو پرت میکنم پایین.

با تعجب نگاهش کردم و چند بار پلک زدم.گفتم:آخه تو دیگه چه عوضی ای هستی؟من که نمیشناسمت احمق جون!برام فرقی نداره خودتو بندازی یا نه.

صدای مردانه و جوان از پشت ماسک آرام خندید:آره تو درست میگی.بعد بلند گفت:برو رد کارت من منتظر یه نفرم.

دستم را با بیخیالی کردم توی جیبم و گفتم:آه از دست این جوونای احمق امروزی...

پسر جوان پشت به من ایستاده بود.به ساختمان های کوتاه اطرافش نگاه میکرد و نفسی عمیق میکشید:یجوری میگی جوون انگار خودت 40 سالته.

به دور و برم نگاه کردم و بیخیال نزدیکش شدم.دستم را روی لبه ی بام گذاشتم و گفتم:نه من 39 سالمه و به اندازه تو احمق نیستم.آه نه نه نرو اونور من کاری به کارت ندارم و مطمئن باش جلوی خودکشی مسخره ات رو نمیگیرم.بیا فقط منتظر اون احمقی که قراره بیاد بمونیم.اتفاقا منم یه قراری دارم.

-:اون احمق نیست.تا چند دقیقه دیگه میاد.

پشتم را به دیواره بلند پشت بام تکیه دادم.سرم را عقب انداختم.به دورترین نقطه از تصویر وارونه شهر خیره شدم:خب...بزار حدس بزنم...یه دختره...حتما فکر میکنی میاد و با گریه ازت میخواد که از لب پشت بوم بیای پایین و قصه ما به سر رسید و «آن دو تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند؟»

پسر جوان سکوت کرده بود.به جز صدای باد و بوق خفه ی ماشین ها که از خیابان زیر پایمان به گوش میرسید،نشانه دیگری از حیات در این ارتفاع پیدا نمیشد.نمیشد دید پشت آن پنجره های لوکس که تصویرمان را منعکس میکنند چه میگذر؟ایا کسی هست که این صحنه را تماشا کند؟بعد از دقایقی طولانی فقط دو کلمه به زبان آورد:اون مُرده...

و دوباره سکوتی طولانی برقرار شد.سیگاری از جیبم درآوردم و گفتم:میخوای؟

حرفی نزد.بیخیال شانه ای بالا انداختم و سیگارم را آتش زدم.دود سفید رنگش از بینی ام مثل یک توده ابر کوچک به هوا رفت و کم کم ناپدید شد:متاسفم.

-:همه همینو میگن...چون هیچ کاری نمیتونن انجام بدن.

-:تو چی؟میتونستی کاری براش بکنی و نکردی؟

-:نه...اون سرطان داشت...ذره ذره آب شد بدون اینکه بتونم براش کاری بکنم.

-:پس تقصیر تو نبوده.

-:دهنتو ببند و سیگارت رو بکش.با این حرفات فقط اعصابمو خورد میکنی.

دستهایم را بالا گرفتم و گفتم:باشه هر جور راحتی.پکی محکم به سیگار زدم و دود تنباکو را توی سینه ام حبس کردم.سرم را عقب انداختم و به تصویر وارونه شهر نگاه کردم:میدونی منم درست عین خودت بودم...

-:بسه اینا همش تکراریه حالم از شنیدنش به هم میخوره.

-:و درست همینجایی ایستاده بودم که تو ایستادی...درست سه سال پیش تو همچین روزی.

ادامه تیشرت گشاد و مشکی رنگش پشت سرش توی هوا میچرخید.دیدم باریکه درخشانی از گوشه ی چشمهایش جاری شد و لبه ی ماسکش توی بافت پارچه ناپدید شد.با صدای لرزانی گفت:حتما آتش نشان ها اومدن نجاتت دادن و تو هم به یه زندگی دوباره برگشتی هان؟

خندیدم:نه نه...هیچکس به این بالا نگاه نمیکرد.هیچکس هم ندید من چطور این همه پله رو پیاده اومدم تا این بالا.نه پلیسی در کار بود نه اتشنشان نه مردم هیجان زده ی پایین ساختمون بهم نگاه میکردن.هیچکس...واسه هیچکس مهم نبودم.من خانواده ای نداشتم که نگرانم باشه.حتی کارمندامم بعد ورشکستگیم تف انداختن توی صورتم و رفتن.دنیام بدون هیچ دوست و خانواده ای عین جهنم شده بود.و خب چه راهی آسون تر ازین راه برای خلاص شدن از جهنم؟

پک عمیقی به سیگار زدم و ته مانده اش را روی زمین انداختم و با پایم خاموشش کردم.-:اما من یکی رو داشتم...از دست دادمش...بدون اینکه بتونم براش کاری انجام بدم.تو که کسیو نداری بهم بگو زنده موندن بدون کسی که دوستش داری چه حسی میتونه داشته باشه؟

چشمهایم را ریز کردم و گفتم:سخت...هر لحظه اش عین خود جهنمه...میدونم...اما میدونی جالبیش کجاست؟همیشه آدمایی که بیشتر از همه دوستشون داریم زودتر مارو ترک میکنن.تا مدتها زندگی بدونشون سخته...اما بعدش عادی میشه مثل همه اتفاقات.

-:تو یه عوضی بی احساس واقعی هستی.

-:باور کن که همینه...و بعدش میدونی چی میشه؟تو به زندگیت ادامه میدی و تنها چیزی که ازشون داری کلی خاطرات خوبه.خاطراتی که هر بار روی لبت لبخند میارن.میدونی بچه؟زمین میچرخه و براش فرقی نداره که تو هستی یا نه؟ناراحتی یا خوشحال؟نمیتونه به خاطر یک نفر برای همیشه تموم بشه.زندگی،حتی از من هم عوضی تره.اصلا ناراحتیت براش مهم نیست.اگه ببینه زخم خوردی یکاری میکنه که بیشتر گریه کنی.

به صورت پسر نگاه کردم که کم کم از شدت گریه داشت جمع میشد.دستهای سفیدش به شدت میلرزید و هر ان امکان داشت پایش از روی ان لبه کم عرض بلرزد و پایین بیفتد.دست راستم را تکیه گاه بدنم کردم و چرخیدم به سمتش:مطمئن باش اون پایین آدمای زیادی هستن که دوستت دارن.مطمئن باش ضربه ای که تو بهشون میزنی هزار برابر عمیق تره.اینم بدون کسی که منتظرشی با روی باز به استقبالت نمیاد.تو زندگی رو از خودت دریغ کردی و این...آهی عمیق از سینه ام برخواست و ادامه دادم:این برای ادمایی که دوستت دارن غیرقابل بخششه حتی اگه پیشت نباشن.

پسر همانجا لب پرتگاه نشست و با دو دست صورتش را پوشاند.دستم را با حالتی دلسوزانه پشتش کشیدم و گفتم:بازم تو خوش شانس تر از منی.چون موقعی که من جای تو بودم هیچکس نبود که این حرفا رو بهم بزنه.وقتی فهمیدم مردن من واسه کسی اهمیت نداره و تنها کسی که از مرگم ناراحت میشه رفتگر بیچاره صبح فرداس که مجبوره مغز پاشیده ی منو از روی زمین جارو بزنه بیخیال شدم و پریدم پایین.بعدش که رسیدم پایین درحالی که پاهام از شدت خستگی میلرزید نگهبان ساختمون منو دید و یه کتک مفصل بهم زد.فکر میکرد دزدم.همه چی برگشت به روز اول.سختی کشیدم اما تونستم پیشرفت کنم.هیچکس نفهمید من اون شب روی پشت بوم بلندترین ساختمون تجاری محل چه غلطی میکردم؟

دستم را از پشت کمرش برداشتم و گفتم:با این حال من بهت قول دادم تو این کار مسخره جلوتو نمیگرم.میتونی هر تصمیمی دلت میخواد بگیری.بعد هم یک قدم عقب ایستادم.پسر جوان صورتش را با پشت ساعدش پاک کرد.صدایش از شدت گریه دورگه شده بود.لحظه ای مکث کرد و بلند شد و ایستاد.رویش را به سمتم کرد.ماسک مشکی تکان خورد:اگه قرار باشه دوباره لحظات دردناک واسم ادامه کنه ترجیح میدم یه بار برای همیشه بهش پایان بدم.

دستهایش را باز کرد.چشمهایش را بست.بدون اینکه پاهایش را از روی لبه ی بام بردارد به عقب خم شد.همینطور که با چشمهای حیران به عقب رفتنش خیره شده بودم به سمتش دویدم.ثانیه ها برای چند لحظه کش آمدند.اعداد و ارقام و محاسبات ریاضی و فیزیک توی مغزم با سرعت تایپ میشدند.اگر دستم با سرعت بیشتری به سمتش حرکت کند میتوانم قبل از سقوط میان زمین و هوا بگیرمش.اما اگر آستینش را از بین انگشتهایم بیرون بکشد همه چیز تمام است.به قراری که با خودم گذاشته بودم فکر کردم.به آن عهد مسخره ای که هر سال همین موقع برگردم روی همین لبه بنشینم و با خودم خلوت کنم.اگر این قرار نبود،دردسری هم نبود.من با خیال راحت توی دفترم نشسته بودم و به اخبار شبانگاهی نگاه میکردم که میگفت پسر جوانی امروز خودش را از بالای ساختمان پایین انداخت.بعد بدون اینکه عذاب وجدان بگیرم چند لحظه کوتاه به حال مادر و پدرش دلسوزی میکردم و ادامه قهوه ام را میخوردم.اما حالا که ضربان قلبم هزار برابر شده بود و تپش بی مهابایش را توی سرم حس میکردم،وقتی فقط چند ثانیه با مرگ یک آدم فاصله داشتم نمیتوانستم به این بی تفاوتی فکر کنم.وقتی صورت سفید پسر جوان مماس آسمان شد،که اگر چشمهایش باز بود میتوانست تصویر وارونه شهر را ببیند و بترسد،انگشتهایم محکم دور بازویش چفت شد.زمان برای لحظه ای کوتاه ایستاد و ناگهان با سرعت عقب برگشت.چشمهایم را که باز کردم صورتم رو به آسمان بود.در آخرین لحظات چشمهای هراسان پسر جوان و تصویر وارونه شهر را دیدم.چشمهایم را دوباره بستم و خودم را به دستهای سبک باد سپردم.