دیگر ناتوانم از دوست داشتن. به خاطرات و خطورات ذهن لکنت‌دارم که رجوع می‌کنم، تو آخرین بودی. بعد از تو دیگر نشد که امید ببندم، که رویا بسازم، که برای چیزی بجنگم. می‌گویم ناتوان شده‌ام از دوست داشتن و این یک مبالغه شاعرانه نیست. واقعا ناتوانم از یک دوست داشتن معمولی، از عشق ورزیدن، از قربان‌صدقه رفتن، از دلبری کردن. بعد از تو حتی شاعرانه‌هایم نیز خشکید. برخلاف شاعرانگی دیگران که در هجران بیشتر گُر می‌گیرد و بلندتر زبانه می‌کشد. که در پس این یکی ابدیت هجران است و در دیگری انتظار وصال. بعد از تو حتی نوشته‌هایم نیز چون خودم شکسته شدند؛ انگار دیگر دلیلی برای ناشکسته بودن نداشتند. کدام آینهٔ شکسته است که تصویرش نشکسته بماند؟ واژه‌ها هم اگر برآمده از دل باشند ناگزیرند از شکستگی. اما با تمام این‌ها وقتی تو در یادی، کلماتم دوباره ناشکسته می‌شوند، دوباره شکسته‌بندیده می‌شوند، دوباره فیل‌شان یاد هندوستان می‌کند و دوباره شاعرانه می‌شوند.


وقتی از این‌جای زمان به تو و نگاه خودم به تو می‌نگرم کل ماجرا برایم به طنزی سیاه بدل می‌شود. واقعا من عاشق چه چیزت شدم؟ اینکه نقاش بودی؟ اینکه مغرور بودی؟ اینکه مثل باقی همجنس‌هایت خجالتی نبودی؟ اینکه اعتماد به نفس بالایی داشتی؟ اینکه در کارهای جمعی اولین کسی بودی که آستینت را بالا می‌زدی؟ انگار من بیش از آنکه به دنبال تو باشم، به دنبال گمشده‌های خودم بودم: به دنبال هنرِ ادامه ‌نداده‌ام، به دنبال غرور نداشته‌ام، به دنبال اعتماد به نفسم... پس وقتی تو مرا پس زدی، انگار تمام چیزهایی که می‌خواستم بشوم، مرا پس زدند؛ تمام چیزهایی که دلیل جنگیدنم بودند، مرا رها کردند؛ تمام امیدهایم ناامیدم کردند.


اکنون که اینجا نشسته‌ام و به تو فکر می‌کنم دیگر بغضی در گلویم نیست، دیگر حسرتی در سینه‌ام نیست، دیگر کاشی بر زبانم نیست. حالا دیگر تو برای من معنای حقیقی زندگی هستی: معنای بزرگ شدن، معنای نرسیدن، معنای پذیرش و کنار آمدن. انگار سهم من از تو در این بُعد زمانی-مکانی همین بوده و همین هم کم تحفه‌ای نیست. حالا دیگر خودم را بی‌بهره از تو نمی‌دانم. من سهمم را از تو گرفتم. اما راستی، تو هم سهمت را از من گرفتی؟



+پست قشنگی که امروز در وبلاگ غمی خوندم.نویسنده وبلاگ رو نمیشناسم ولی چند تا پست ازش خوندم که خیلی به دلم نشست.به نظرم نویسنده های خوب که درست و حسابی بنویسن و کارشون کپی نباشه خیلی کم هستن.و نویسنده این وبلاگ خیلی قشنگ ساده و کامل احساسات واقعی خودش رو بیان کرده.منم خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردم و با اینکه اغلب متن های طولانی رو نمیخونم ولی تا آخر این متن رو خوندم.حس کردم حرفای منن که یک نفر خیلی دقیق به شکل نوشتاری درش آورده.