چیز خاصی نیست. سن فقط یک عدد است. شاید بزرگ تر بشویم ولی همه ما بزرگترها این را خوب میدانیم، هر چقدر هم هیکل گنده کنیم یک کودک درون داریم درست مثل نسخه 5 سالگی خودمان. شاید دغدغه های الکی برای خودمان بتراشیم، گاهی هم واقعا سرمان شلوغ میشود. اما هر که این قضیه را انکار کند دروغ گویی بیش نیست.

شاید سنمان با عدد داخل شناسنامه بیشتر بشود ولی نمیتوانیم لذت در آغوش گرفتن، نیاز به محبت، نیاز به حمایت، نیازمان به گریه کردن و خندیدن و شوخی کردن، بالا پایین پریدن، بستنی یخی شاتوت، شکلات، شهربازی رفتن، گاهی لج بازی کردن و آتش زدن دیگران، خسته شدن، کم آوردن، حسادت کردن، غر زدن را نادیده بگیریم. نگاه کلی به همه این ها یبندازیم میبینیم که دقیقا صفات یک آدم سالم را شمردیم. اما عده ای هم هستند که اصرار دارند قضیه بزرگسالی خلاف اینهاست.

حالا اصلا چرا این موضوع انقدر ناگهانی برایم پررنگ شد؟ 

شاید دلیل اولش این باشد که یک ماه دیگر 22 سالم میشود. این یکی را هیچ وقت نفهمیدم. چون ریاضیاتم از همان اول دبستان زار بود. اگر سال تولد و سال جاری را از هم کم کنیم و بشود 22، آنوقت من 21 را تمام کرده ام و می روم توی 22 سال؟ یا 22 سال را شروع... تمام کردم؟؟ شمع روی کیک میشود 21 چون تمام شد؟ یا همان...22....؟ خلاصه 22!

و دلیل دومش شرایط سختی بود که این دو ماه گذشته تحمل کردم.

ما همیشه در حال مقایسه خودمان با دیگران هستیم. انسان خاصیتش همین است. به هیچ چیزی راضی نیست. میگویند در یک همه پرسی از آدم های مختلف یک سوال پرسیدند که از درآمدتان راضی هستید یا نه؟ و مشخص شد تمام آن ها به چیزی معادل 10 برابر حقوق الانشان راضی هستند. 

... انسان ها بدجوری کمال گرا شده اند... و این خبر خوبی نیست...

خلاصه یک روزی نشستم و با خودم حساب و کتاب کردم و گفتم ای دل غافل! من کجای کارم؟! هم سن و سال هایم یا ازدواج کرده اند و دو سال دیگر بچه هایشان میروند مهدکودک (البته همه دوستهایم خیلی زود ازدواج کردند) آن دسته دیگر هم دکتر مهندس شده اند و گلی زده اند به سر خودشان. دسته دیگر هم کلا رفته اند و آنور آب هم درسشان را میخوانند و هم به عشق و حالشان میرسند.

من کجا ایستاده ام؟؟ به نظرم وضعیتم اسفناک آمد.

بعد از چهار ماه تحمل استرس فراوان، همزمان با تکمیل کردن پروژه ام دنبال کاری متناسب با روحیاتم بودم. برایم مهم نبود ربطی به تخصصم داشته باشد یا نه؟ فقط تلاش میکردم کمترین درجه استرس و اضطراب را داشته باشد. جایی که بتوانم کمی اعتماد به نفسم را به عنوان یک «تقریبا» جوان 21 ساله پیدا کنم. و کردم. اما... نمیشود اسمش را عالی گذاشت اما بالاخره شروعش کردم. 

کتاب فروشی چیزی نبود که آرزویش را داشته باشم اما با توانایی هایم جور درمیآمد. تمام این چند ماه، به تعداد دوست و آشنایی که گفتم کجا کار میکنم؟ یک طومار بلند بالا از نصیحت ها دریافت کردم. تعداد کمی از دوست و آشناها هستند که از جزئیات تمام سختی هایی که تحمل کردم با خبر هستند. تقریبا 6 نفر... درست است که «حرف ها برایم مهم نیستند». اما «این حرف» نمی تواند منکر درد و رنجی باشد که تحمل کردم. برای هیچکس اینطور نیست.

تنها حقیقتی که در مورد بزرگسالی وجود دارد «دردها» هستند... اولین حقیقت شاید درست تر باشد. درست فکر کرده بودم که کودکی کوتاه مدت شادم، به مراتب بهتر از نوجوانی و جوانی ام بوده. وقتی بزرگتر میشویم گرفتار «مسئولیت ها» ی بیشتری هم میشویم، این مسئولیت ها کار زیاد، درد بیشتر و رنج فراوانی را همراهش می آورد. و به طبع «صبر» بیشتری هم طلب میکند.

حقیقت دوم درباره ی بزرگسالی: زمان درمان بسیاری از دردهای ماست.

زمان قرص بی عوارض و رایگان دنیا به ماست. صبوری موهبتی ست که به آدم های کمی داده شده. خبر خوب اینکه این هم مجانی است. و اگر تمرین کنی به زودی در آن ماهر میشوی.

به خودم قول دادم تا جایی که میتوانم صبور باشم. بی عدالتی، حرف زور و آدم های احمق را تحمل نمیکنم اما در برابر چیزی که سرنوشت برایم می آورد بیشتر از قبل صبور شده ام. 

حقیقت سوم درباره ی بزرگسالی: شادی و امید، مثل ادکلن گرانقیمتی هستند که باز هم هر کسی نمی تواند آن ها را داشته باشد. بهای آن «تلاش» فراوان است. دروغ بزرگی که در ناخودآگاه ما ثبت شده یک تله ی فکری عمیق است. امید و شادی مساوی با شرایط عالی است. کسی که وضعیت مالی عالی، وضعیت خانوادگی خوب، شغل خوب رشته ی خوب همسر خوب داشته باشد، خوشحال است. و آدم خوشحال انقدر امید به زندگیش بالاست که میتواند البرز را هم از سر راهش بردارد!

دروغ بزرگ!

شاد بودن و امید داشتن، یک نیروی نامرئی و وردی جادویی نیست! این جهانبینی شماست که به این کلمات معنی میدهد. وقتی بتوانید در دل سخت ترین و تاریک ترین روزهای زندگیتان، روزنه ی نوری را پیدا کنید، برای هر پیشامد ناگواری زمین و زمان را مقصر ندانید، و بعد از هر شکست (میخواهد گندزدن یک امتحان باشد یا ناامید کردن دیگران برای کاری که درست انجام ندادید) دوباره به راهتان ادامه بدهید، رمز شادی را پیدا کرده اید.

بزرگسالی یک دروغ است که آدم بزرگ ها برای خفن نشان دادن خودشان به بچه ها میگویند.