صبح زود از خواب بیدار شدم و تند تند خودم را آماده کردم.عمه و شوهر عمه داخل آشپزخانه بودند و با آرامش صبحانه میخوردند.لپ سپهر را محکم بوسیدم و پشت میز نشستم.کلی مربای توتفرنگی روی نان تستم ریختم وگاز بزرگی بهش زدم.شوهرعمه که مارتین صدایش میزدم از بالای عینک مربعیش نگاهم کرد و گفت:کجا با این همه عجله؟
به لهجه فارسی اش لبخندی زدم و گفتم:امروز باید پیاده برم مدرسه ام دوره...
عمه گفت:قهوه میخوری یا شیر؟
با دهان پر گفتم:شیر
مارتین روزنامه را روی میز گذاشت و گفت:با دعان پر سخن مگوی دختر جان!
با لب و لوچه آویزان گفتم:تو مثل مامانم فقط گیر میدی...
مارتین اهسته خندید و گفت:کاش بچه ها هیچ وقت بزرگ نشن
دو سه قلوپ از شیر را سر کشیدم و تند تند همه را بوسیدم و با عجله کفشهایم را پوشیدم.بندهایش را کنار کفشهایم فرو کردم و با یک خداحافظی بلند از خانه بیرون زدم.
تا ایستگاه اتوبوس تند تند قدم برداشتم و نزدیک ایستگاه با گیر کردن بند کفشم زیر پایم کمی تلو تلو خوردم.روی زمین نشستم و مشغول بستن بند کفشم شدم.دقیق به موقع!
با قرار گرفتن یک جفت کفش مشکی رو به رویم سرم را کمی بالا گرفتم با دیدن پسری که رو به رویم ایستاده بود از هول با باسن روی زمین افتادم.او که انگار مرا میشناخت دستش را دراز کرد و گفت:منو بابت اینکه ترسوندت ببخشید.
بی حرف بهش زل زدم.قد بلند چهار شانه لاغر و ورزیده موهای موجدار و نامرتب مشکی تیپ اسپرت و دوباره عینک اما اینبار با شیشه رنگی که رنگ چشم و ابرویش را غیر قابل تشخیص کرده بود.با لبخندی دل فریب رو به رویم نشست یک دستش را روی زانویش گذاشت و کمی توی صورتم خم شد:حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم تا بتوانم تمرکز کنم
 با سرعت گفتم:خوبم ممنون.
دستش هنوز روبه رویم بود.دستش را گرفتم و با هم بلند شدیم.کتش را مرتب کرد و گفت:مدرسه این منطقه میری؟
با شک نگاهش کردم و آهسته سر تکان دادم.لبخندی زد و گفت:پس احتمالا تو یه کلاس باشیم.سال آخری؟
دوباره سر تکان دادم و نگاهش کردم. داشت به پشت سرم نگاه میکرد: آه اتوبوس اومد.
کنارش روی صندلی نشستم. هزار تا سوال داشتم و فوضولی داشت مغزم را می‌خورد.کمی جا به جا شدم دهان باز کردم که زودتر از من گفت: راستی اسم من ویله.از آشناییت خوشبختم.
با تعجب کمرم را عقب کشیدم
به این واکنش ناگهانی من آهسته خندید و سر تکان داد. پرسیدم:پس چطور...؟
با اخمی کوچک و لبخندی با مزه به سمتم برگشت و گفت: واستا ببینم تو همون دختره پشت پنجره نیستی؟
واقعا جا خوردم! فکر نمیکردم چهره ام را تشخیص داده باشد. آهسته گفتم: با اون عینک دودی چه دقتی داشتی!
خنده اش را به زحمت کنترل کرد. دستش را از روی دهانش برداشت و گفت: میتونم بپرسم اسمت چیه؟
صاف نشستم و گفتم:اهم من چیزم اسمم میا ست.
ویل ابرویی بالا انداخت و گفت: دختر همسایه رو به رویمونی؟
-:نه من برادر زاده اشم.یه مدت مجبور شدم بیام پیش عمه.
ویل اهانی گفت پرسیدم: تازه اومدی؟
سری تکان داد و گفت: پدر و مادرم مجبور شدن برن سفر برای یه مدت من اومدم پیش عموی پدرم.
-:کجا زندگی میکنی؟
-:نیویورک... شما اینجا زندگی میکنید؟
-:آره..
ویل لبخندی تحویل داد و گفت: امیدوارم تو یه کلاس باشیم چون من اینجا هیچ دوستی ندارم.
اتوبوس توقف کرد. هر دو پیاده شدیم و فاصله کمی که تا مدرسه مانده بود را پیاده رفتیم. کمی فکر کردم و گفتم: اگه دوست داشته باشی زنگ دوم میتونم مدرسه رو نشونت بدم.
ویل لبخندی زد و گفت: خوبه.
سعی کردم مثل خودش لبخند بزنم اما یک سوال ذهنم را درگیر کرده بود. واقعا همه اینها اتفاقی بود؟کدام پدر و مادری درست وسط سال تحصیلی بچه شان را ول میکردند...قطعا من خنگ ترین آدم روی زمین بودم.از بس کتابهای آگاتاکریستی خوانده بودم به عالم و آدم شک میکردم.
سرم را تکان دادم.موهای موجدارم باز شد و کلاهم از سرم افتاد.اه اه موهای مشکی الان وقت خرابکاری نیست.کلاهم را از روی زمین برداشتم و تکانش دادم.ویل لحظه ای خیره نگاهم کرد اما سریع به خودش امد و به رو به رو اشاره کرد :فک کنم اون دوستت باشه...چقدر بد نگاه میکنه...
پوفی کردم و کلاهم را محکم تا گوشهایم پایین آوردم.دختر لجبازی که با دو نفر در کلاس فقط صحبت میکرد قدم زدنش با یک تازه وارد به قدری عجیب هست که مری را اینجوری خیره کند.ویل رو به رویم ایستاد و گفت:خب من زودتر باید برم بعدا میبینمت.
و قدم تند کرد و ازم دور شد.به سمت مری رفتم و با حرص گفتم:روح دیدی اینجوری چشات از حدقه در اومده؟
مری سری تکان داد و گفت: امروز خیلی عجیب شدی... اون کی بود؟
بازویش را گرفتم و مجبورش کردم همراهم بیاید اگر میگذاشتم سوال بپرسد تا خود ظهر سوال پیچم میکرد
.

زنگ بعد همراه ویل کل مدرسه را دور زدیم.من برایش از مکانهای مخفی مدرسه میگفتم که هر وقت خواست کلاس تاریخ و جغرافیایش را بپیچاند برود آنجا و با خیال راحت قایم شود.اما او از من درباره خانواده ام میپرسید...درباره عمه و اینکه چرا پیش انها زندگی میکنم.حس میکردم زیادی احساس راحتی میکند به همین خاطر سعی کردم بحث را عوض کنم.پیشنهاد دادم بعد مدرسه اگر کاری ندارد برویم یک کافه که پاتوق من و مری بود و او هم با کمال میل قبول کرد.تمام مدتی که در مدرسه قدم میزدیم حس ناامنی داشتم.حس میکردم کلی چشم از گوشه و کنار دیوار و پشت پنجره ها زیر نظرمان دارند.صدای ریز خنده ی دخترها را واضح میشنیدم.تا حالا نتوانسته بودم چهره اش را با دقت نگاه کنم این را موکول کردم به زمانی بعد.حدودا ساعت چهار عصر با مری و ویل به سمت خانه راه افتادیم.قبلش هم به کافه مک رفتیم و یک فنجان شیر قهوه داغ خوردیم.وقتی مری و ویل گرم حرف زدن بودند توانستم چهره اش را برانداز کنم.صورتی استخوانی با لبهای کشیده و باریک و چشمهایی که پشت شیشه ی رنگی عینک پنهان شده بود.مطمئنن به اندازه لبخندش دلفریب بود وگرنه دلیلی برای پنهان کردنشان وجود نداشت!

نیمه های راه که مری از ما جدا شد باز همان حس ناامنی به من برگشت.اینبار چشم کنجکاوی نبود که ما را از پشت پنجره زیر نظر بگیرد اما بودن کنار یک غریبه برایم ناخوشایند بود.مخصوصا که اعتماد به نفسش زیاد بود و خوب میتوانست حالتهای مختلف روحی ادمها را تشخیص دهد.

-:حس میکنم نگرانی...

-:اوه...نه اصلا...راستش...

کمی مکث کردم:راستش نگران پدر و مادرمم

ویل سری تکان داد و گفت:از بچه ها شنیدم یه چیزایی...بابت این جریان متاسفم...کاش میتونستم کاری بکنم...

سرم را تند تکان دادم و برای اینکه دوباره کلاهم از سرم نیفتد با دو دست محکم لبه هایش را پایین کشیدم.حس کردم خندید.به غرورم برخورد.فقط یک سال از من بزرگتر بود ولی مثل بچه ها با من رفتار میکرد.

-:میشه یه سوال بپرسم؟

-:اوهوم

-:چرا عینک میزنی؟

ویل با تعجب نگاهم کرد و زد زیر خنده.دست به کمر روبه رویش ایستادم و گفتم:ببخشید کجای حرف من خنده دار بود؟!

ویل نفسی عمیق کشید و گفت:ببخشید واقعا دست خودم نبود.خیلی یهویی پرسیدی جا خوردم از حرفت.

-:خب؟

-:به خاطر چشمامه.

-:یعنی ضعیفه؟

-:نه به خاطر رنگ چشمامه.

ابروهایم را بالا انداختم و کمی عقب رفتم با خنده گفتم:یعنی ترسناکه؟تو چشم هر کسی نگاه کنی سنگ میشه؟

ویل خندید و گفت:داستان زیاد میخونی؟

عینکس را برداشت و کمی توی صورتم خم شد ومستقیم نگاهم کرد.دقیق تو چشمهایش خیره شدم.چشمهایش مشکی بودند.اما به طرز عجیبی انگار برق میزدند.به نظرم اصلا ترسناک نبودند اما یک چیزی در آن یک جفت چشم مشکی بود که باعث میشد آدم خیره فقط نگاهش کند.حرفی که در ذهنم میچرخید به زبان اوردم.ویل لبخند زد و عینکش را روی چشمهایش گذاشت و گفت:اولین نفری هستی که میگی چشمام ترسناک نیست.

شانه ای بالا انداختم و کنارش قدم برداشتم.روی زمین یک لایه نازک مه گرفته بود.افتاب داشت غروب میکرد و نم باران روی پوست دستم داشت مینشست.دم در خانه ایستادم.ویل از ان لبخندهایش زد و گفت:بعد مدتها امروز اولین روزی بود که انقدر بهم خوش گذشت...

لبخندی زدم و گفتم:به منم همینطور.

-:میتونم شماره تو داشته باشم؟

-:اوه البته

شماره را در گوشی اش سیو کرد و گفت:اوکی پس فردا میبینمت.خدافظ

اهسته خدافظی کردم و وارد خانه شدم.مثل همیشه خانه گرم بود و عطر تلخ قهوه مخصوص عمه تمام فضا را پر کرده بود.

ادامه دارد...