چشمهایم را که باز کردم اسمت را مثل ذکر زیر لب زمزمه کردم و سر جایم نشستم. حس خستگی تا مغز استخوانم فرو رفته بود. سرم سنگین بود و هنوز گیج خواب بودم.
اتاق ساکت بود،صدای زندگی انگار خفه شده بود.ساعت را نگاه کردم.چشمهایم درست صفحه گوشی را نمیدید.با کرختی بلند شدم و پرده را کنار زدم.هوا ابری بود و سفیدی برف نور کم و بیجان خورشید را منعکس میکرد.دانه‌های درشت برف،آرام و بی صدا،مستقیم روی زمین مینشستند و همه جا یک دست سفید میکردند.
_میدونی؟شخصیتت مثل برفه...
صدای خنده‌هایی در ذهنم منعکس میشد،شاید صدای تو بود...
+برف؟
_آروم و بی‌صدا و دوست‌داشتنی...
گوشی به دست روی طاقچه نشستم،دیدن نامت روی صفحه پیامهایم قلبم را لرزاند.نمیدانم از سرمای پنجره که تکیه‌ام را داده بودم یا از فضای سرد اتاق بود که نوک انگشتانم یخ زده بود.تپش آرام قلبم ناگهان تند شد.دکتر میگفت ترشح آدرنالین است...بیماری قلبی نداری...اشتباه میکرد...قلبم بیمار بود،بیمار یک جفت چشم،که دیگر برای من نمیخندید.
آقای...سلام
خوب هستید؟!
نمیدونم این پیامو میبینید،نمیبینید،ندیده حذف میکنید یا هر چی؟
میخواستم صحبت کنم راجع به هر سوءتفاهم و ناراحتی که پیش اومده،کدورتا رو برطرف کنیم.معذرت میخوام...همین...
اگه هم‌ دوست نداشتید جواب بدید براتون آرزوی موفقیت و دلگرمی دارم...خداحافظ
بعد از دوسال...نگفتی چرا بی‌حرف رفتی،نگفتی کی برمیگردی...حرفت گله و شکایت نبود،خواهش نبود...فقط معذرت خواهی...برای یک اشتباه ساده بود...
آن گوشه از قلبم که جایگاه تو بود تهی شد. حس میکردم یک چیزی توی گلویم بالا و پایین میرود،نه سر باز می‌کند،نه فرو میرود.هوا گرفته بود.حس سنگینی توی سینه‌ام نفسم را بلند آورده بود. پنجره را باز کردم،خودم را در معرض سرمای استخوان سوز قرار دادم،شاید آتش قلبم کمتر شود.میدانی جانم؟بعضی حرفها باید زودتر گفته شوند،حرفها مثل قرص و دارو میتوانند آرامت کنند،اگر به موقع نباشند،میکشند.«عذرخواهی» را قبل از جاری شدن اشک‌ها،«دلتنگی‌ها»را قبل دور شدن دلها و دوستت دارم را باید همان اولش گفت،قبل از اینکه غریبه ‌ای از راه برسد و گوشش را پر کند...