به محتویات شفاف داخل گیلاس نگاهی انداخت و جرعه ای از مایع طلایی رنگ را چشید.گرمای آن به آرامی از گلو تا معده اش جریان یافت.سعی میکرد به زمزمه های آرام و خنده های مستانه ی اطرافش بی توجهی کند.در عوض گوشهایش را به روی موسیقی ملایمی که در سالن پخش میشد،باز کند.بوی عطرهای متفاوتی که در هم مخلوط شده بود آزارش میداد.سرش شروع کرد به گیج رفتن. می دانست این زهر تا پانزده دقیقه ی دیگر کارش را تمام می کند. پوزخندی گوشه ی لبش نشست.جرعه ی دیگری نوشید. تصور اینکه  بعد از مرگش چه آشوبی در این مهمانی پر زرق و برق به راه خواهد افتاد لبخندش را کش می آورد.اهمیت!این تمام آن چیزی بود که  میخواست داشته باشد. مرگش،وسیله ای بود برای جلب توجه "یک نفر".

در زندگی هر آدمی روزهایی هستند که ذهنش پر از افکار پوچ میشوند.گاهی چون هیچ چیز ارزشمندی ندارد،تصمیم میگیرد یکبار برای همیشه به این پوچی پایان بدهد.کاش میتوانست حداقل در این دقایق پایانی محتویات آزاردهنده مغزش را بیرون بریزد.با پررنگ شدن خاطرات در ذهنش،آخرین جرعه از گیلاسش را سر میکشد و به سمت ایوان تالار میرود.کسی توی مغزش فریاد میزند:از جمعیت دور شو...برو آن گوشه که نور ماه افتاده.حالا به نظرش همه چیز رمانتیک تر میرسد.کمی که جلوتر میرود،متوجه برق نگاهی در میان تاریکی میشود.جلوتر میرود و با ناباوری به چشمهای آبی رنگی که از اشک برق میزند خیره میشود.آرام لب میزند:ماریا...

دختر از سایه بیرون می آید،آهسته به مرد جوان نزدیک میشود.مرد جوان جوشش مایع گرم درون معده اش را احساس میکند.ماریا با نوک انگشت اشکهای گوشه چشمش را پس میزند و میگوید:متاسفم.مرد حرفی نمیزند.کمی بعد پوزخندی روی صورتش و غرور به جای تعجب توی چشمهایش مینشیند.به نرده سنگی لبه ی ایوان تکیه میزند و از پشت سر دختر به عقربه ساعت توی سالن نگاه میکند.

ماریا آهسته حلقه ی نامزدی اش را توی انگشت جابه جا میکند.کمی مضطرب و معذب به نظر میرسد.نگاهش از عقربه ی دقیقه ی شمار به چشم های آبی نمناک ماریا می افتاد. ناگهان دلش میلرزد. درست مثل روز اول.کمی این پا و آن پا میکند.سه دقیقه...نه، نباید اینجا می ماند.خواست قدمی بردارد که ماریا به بازویش چنگ انداخت:« وایستا مت! نباید بری. من میشناسمت.اگه الان بری حتما خودت رو میکشی. من نمیخوام تو بمیری. سرنوشت من اینه که تا آخر عمر با اون عوضی سر کنم. اما تو میتونی خوشبخت باشی. هنوز هم شعر میگی مت؟ یادته اون روز برای سارا چه شعری رو خوندی. ازش خوشت میاد مگه نه؟ میخوام بهم معرفتیتون کنم. می دونم مسخره است اما...تو باید خوشبخت بشی مت! باید! خواهش میکنم. الان نرو...»

متیو دستش را عقب میکشد.سعی میکند لرزش صدایش را پنهان کند.شیشه ی کوچکی که محتوای قرمز رنگش به سیاهی میزند،بیرون میآورد:نباید اینجوری میشد...اما...من نمیخوام کنار یکی دیگه ببینمت...

صدای برخورد شیشه جوهر و قلم به دیوار،عالم خیال را محو میکند.این داستان نمیتوانست اینطور تمام شود.به اندازه کافی شجاع نبود تا دست به همچین کاری بزند.او زیستن با عشق را میخواست نه مردن برای عشق.شاید هنوز هم میشدکاری کرد.شاید زود عقب کشیده بود.

بلند شد و روبروی آیینه ایستاد:"هی متیو! هیچ معلوم هست داری چ غلطی میکنی؟"

مرگ در برابر از دست دادن ماریا برایش مثل بهشت بود اما نه مرگی که او را مقابل معشوقش اینطور ترسو جلوه دهد. نگاهی به ساعت انداخت، هنوز یک ساعت وقت داشت.در چشمهای پسر توی آینه زل زد، شمرده و محکم گفت:" ببین متیو! با تو ام! به چه حقی جا زدی و ماریا رو تو این مخمصه تنها گذاشتی؟ لعنتی تو نباید بذاری ماریا قربانی بشه. اقلا نه تا وقتی که خون توی رگاته!"

از کمد زهوار در رفته ی اتاقش لباسی بیرون کشید، با همان ته ریش و موهای ژولیده، به سرعت باد لباسهایش را عوض کرد و از خانه بیرون زد. حتی یادش رفت کلید را بردارد. "معلوم نیست که بازم به این خرابه بر میگردی یا نه... ای مت بیچاره..." در خیابان جلوی اولین ماشین را گرفت.

هر چه به آن مهمانی لعنتی نزدیک میشد،تپش های قلبش هم دیوانه وارتر میشدند. "آروم بگیر، دیگه داریم میرسیم. " دستش را که مشت شده بود فشرد. دندان هایش را روی هم سایید:"یا با ماریا از این عمارت بیرون میام یا باید جنازمو بین درختای این باغ گم و گور کنن!"

با غرش آسمان، هوای دلش به آشوب بیشتری کشیده شد و نگرانی و واهمه اش از آنچه نمی توانست پیش بینی کند قدم هایش را متزلزل کرد، اما امید به نجات جان و روحشان غالب بود بر تمام ترس هایش. چشمان تاریکش را لحظه ای برهم فشرد و به قدم هایش استواری و سرعت بخشید. وارد سالن مهمانی شد و با دیدنش مانند همیشه قلبش به تپش افتاد.ماریا که در هاله ای از نور و درخشندگی رویا گونه احاطه شده بود،ناگهان به سمتش چرخید.لبخند از روی صورت میتو محو شد.

آن زن که پیراهن سرمه ای بلند ماریا را پوشیده بود و موهایش را درست شکل او بافته بود ماریا نبود. همان حلقه ی نامزدی مسخره را دستش کرده بود.صورتش مثل او کشیده و لاغر اندام بود.اما چشم های درشتش خالی و تیره بودند.او ماریا نبود.هیچ کدام از مهمانان مست،متوجه حضور مردی آشفته وسط تالار نبودند. متیو بهت زده قدمی به عقب برداشت.شاید...شاید این هم یک خواب بود؟ آخر چطور امکان داشت؟

شیطان صفتان مانند سایه هایی دور و نزدیک می شدند.صدای قهقهه های مستانه شان، مانند زنجیری دور گلویش می پیچید و با هر نفس، سیاهی مرگ به وجودش یورش می برد. ماریانمای رو به رویش هم به همان سایه ها پیوست و با خنده هایی که دیگر نشانی از لبخندهای ناب ماریایَش نداشت به قصد چشاندن طعم مرگ در تنهایی به سمتش حمله برد و در واپسین لحظات تنها نیاز معجزه ای وجود متیو را روشن می ساخت.

میتو به تندی سرش را تکان داد:بیدار شو...هی بیدار شو!اینا همه اش یه کابوس ترسناکه...به آبی شیشه ای که از اشک برق میزد خیره شد.ماریا نزدیکش ایستاده بود.ماریای واقعی...«متاسفم»...تنها یک کلمه از دهان متیو خارج شد.نزدیک شدن مرد قد بلند و چهارشانه ای را از دور میدید.با حسرت آخرین نگاه را به دختر انداخت.دوباره آن کلمه را گفت:«متاسفم» و پشت بندش هزاران جمله توی ذهنش تکرار شد.«متاسفم که نتوانستم مردت باشم،برای همه تردیدهایم مرا ببخش.من برمیگردم به همان دخمه تاریک تنهایی.جای من از اول همانجا بود.»

و به همان سرعتی که وارد شده بود از در خارج شد.


با تشکر از کسایی که همکاری کردند:

سین دال

هنرنامه

آقای امیر+

عینک...

پرستوی عاشق

همراز دل