روزنویس چهارم_ از کتابفروشی تا آزمایشگاه
اواخر مرداد ماه بود و گرمای تابستان جولان میداد. با آرامش خیال بین کتاب ها نشسته بودم. آن ها ساکت بودند و این سکوت با صدای ورق زدن کتابی که میخواندم میشکست.
اواخر مرداد ماه بود و گرمای تابستان جولان میداد. با آرامش خیال بین کتاب ها نشسته بودم. آن ها ساکت بودند و این سکوت با صدای ورق زدن کتابی که میخواندم میشکست.
داستان شیدا...
داستان آدم هایی که با هم زندگی میکنند و از گذشته هم بیخبرند.
ماجرای بچه هایی که برای ورود به دنیای بزرگسالی، باید با رازهای خانواده روبه رو بشوند،
و آدم بزرگ هایی که این راز را پیش خودشان مخفی کرده اند.
با برگشتن کسی که کلید این راز است، آیا باز هم میتوانند از آینده ای که از آن میترسیدند فرار کنند؟
برای خوندن قسمت جدید روی آدرس سایت کلیک کنید
دفتر روزنویس هایم را ورق میزدم و به خاطرات گذشته ام نگاهی می انداختم. این یک عادت ترک شده بود و با اینکه قول داده بودم از وسوسه ی ورق زدن گذشته ها دور بمانم، اما بیکار بودم و چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسید. یاد گرفته ام که به دغدغه های گذشته ام احترام بگذارم. حتی اگر جواب دندان شکن نداده، درس های عقب مانده، پیگیری پروژه که دائم پشت گوش می اندازم یا حتی جر و بحث با مامان باشد...
فکر میکردم به آخر راه رسیده ام. میدانستم چیزی در من درست نیست و با این حال نمیدانستم چه چیزی درباره من اشتباه است؟ یک روزی زیر نور سرخ غروب آفتاب دراز کشیده بودم و بعد نیرویی نامرئی درست مثل دمنتور از غیب پیدایش شد و تمام نیروی شاد درونم را بلعید. بوسه ی مرگ بود... از آن قوی هایش. و از آن روز به بعد هیچ چیز برایم مثل قبل نشد. زمان با سرعتی باور نکردنی میگذشت و من نوجوان همزمان با آثار عجیب و غریب بلوغ دست و پنجه نرم میکردم و همزمان سعی میکردم با این ترکیب جدید زندگی ام هماهنگ بشوم...
چیز خاصی نیست. سن فقط یک عدد است. شاید بزرگ تر بشویم ولی همه ما بزرگترها این را خوب میدانیم، هر چقدر هم هیکل گنده کنیم یک کودک درون داریم درست مثل نسخه 5 سالگی خودمان. شاید دغدغه های الکی برای خودمان بتراشیم، گاهی هم واقعا سرمان شلوغ میشود. اما هر که این قضیه را انکار کند دروغ گویی بیش نیست.
شاید برای گذاشتنش باید بیشتر فکر میکردم. مثل بقیهی پستهایم در صفحات مجازی. باید بارها برای ویرایشش وسواس به خرج میدادم. اما ایرادی ندارد چون همه اینها قرار است موقت باشد.
پ.ن: به قسمتی از «بزرگسالی» رسیدهام که همیشه از آن متنفر بودم؛ دغدغههای واقعیات که شروع بشود، حتی از کارهایی که عاشقشان بودی هم غافل میشوی.