خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

بیایید با هم بنویسیم/2

+ ۱۳۹۹/۵/۲۷ | ۱۲:۱۸ | •miss writer•

عکس

خب خب خب!

حدودا یک ماه پیش ما با همدیگه یک چالش نویسندگی خیلی باحال رو شروع کردیم.روش کار دقیقا مثل اون بازی اسم که یک نفر از آخرین حرفِ اسمی که نفر قبلی میگفت،یک اسم جدید میگفت.این چالش خیلی راحته؛من با یک جمله شروع میکنم و شما ادامه اش میدید.اما اینبار دو تا نکته اضافه میکنم بهش.اینکار فقط واسه اینه که نوشتن براتون راحت تر بشه:

1.حداقل یک کلمه و حداکثر دو خط توی هر کامنت میتونید بنویسید.(بر فرض اگر میخواید بیشتر از دو خط بنویسید،بعد از ارسال کردن نظرتون،مجددا صفحه رو بارگذاری کنید و یک کامنت دیگه بنویسید)

2.برای نوشتن ادامه ی داستان فقط از آخرین نظر(که میشه کامنتی که از همه پایینتره)استفاده کنید و ادامه اش بدید.اصلا مهم نیست اگه تو کل داستان به نظر خیلی بی ربط بیاد.تنها الگوی نوشتنتون آخرین کامنت هست.

 و اینم اضافه کنم که اگه سوالی دارید از قسمت در گوشی با نویسنده بپرسید که بین قسمت های داستان فاصله ایجاد نشه.

این پست تا سه روز مرتبا به روز رسانی میشه تا همه فرصت فکر کردن و نوشتن داشته باشند.و در نهایت من تمام نوشته های شما رو روی هم میزارم و با یکم ویرایش یه داستان کوتاه مینویسم.این یک تمرین خیلی خوب واسه ایده گرفتن و نوشتن هست که خودتون هم میتونید انجامش بدید.قراره توی یه پست جداگونه دراین باره بیشتر با هم صحبت کنیم.

 

لایه جدید...
لایه جدید...

آخرین داستان

+ ۱۳۹۹/۵/۲۲ | ۱۲:۴۱ | •miss writer•

داستان جدیدم رو میتونید ازینجا بخونید.

من هیولا نیستم!(5)

+ ۱۳۹۹/۴/۳۱ | ۲۳:۴۰ | •miss writer•


برای خوندن قسمت جدید داستان برید به ادامه مطلب...

continue

من هیولا نیستم!(4)

+ ۱۳۹۹/۴/۷ | ۱۱:۵۷ | •miss writer•

برای خوندن داستان به ادامه مطلب برید

continue

پشت بام

+ ۱۳۹۹/۳/۱۸ | ۱۵:۱۹ | •miss writer•

قفل کشویی را بعد از ده دقیقه زور زدن توانستم باز کنم.با خستگی ناشی از بالا آمدن از ده طبقه عرق روی پیشانیم را با پشت آستینم پاک کردم.در را با پا محکم هل دادم که با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار خورد.هوا بوی نم باران میداد. بویش را موقع نفس کشیدن حس میکردم.سرم را بالا گرفتم و به آن باریکه نور ضعیفی که از بین توده ابرهای خاکستری و به هم پیوسته بیرون آمده بود نگاه کردم.دستم را سایه بان چشمهایم کردم.به دنبال مکانی مناسب روی پشت بام چشم گرداندم.دست چپ،درست پشت یکی از دودکش های بلند هاله ی سیاه و درازی را دیدم که با نسیم ملایمی که میوزید آرام جابه جا میشد.عینکم را از توی جیبم درآوردم و پرز دستمالی که روی شیشه چسبیده بود را با گوشه ی پیراهنم پاک کردم.با واضح شدن تصویر آدمی که لبه ی پشت بام ایستاده بود.بی اختیار داد زدم:آهای چه غلطی داری میکنی اون بالا؟...

continue

قصه های شب.یک

+ ۱۳۹۹/۳/۹ | ۱۹:۵۱ | •miss writer•

تنها در خانه...



روحی که داشت از بدنم فاصله میگرفت و به سمت دنیای خواب پرواز میکرد،با نیرویی قوی به سمت پایین کشیده شد.با چشم سوم هیبت خودم را که به جسم آرام گرفته روی تخت نزدیک میشد،میدیدم.در فاصله‌ای چند میلی‌متری شناور شدم و مکث کردم.ناگهان همه چیز سنگین شد و پشت گرمم سرمای تخت را احساس کرد.چشمهایم را به سختی باز کردم و سعی کردم زبانم را که از شدت خشکی به سقف دهانم چسبیده بود بچرخانم.کورمال کورمال دستم را به سمت میز پاتختی بردم و لیوان آب را گرفتم.بروی پهلو چرخیدم و با کرختی دستم را به دهانم نزدیک کردم.با جاری شدن قطرات پر حباب و ولرم آب بین لبهایم،جانی دوباره گرفتم.تپش بی‌مهابای قلبم آرام گرفت.نفسی عمیق کشیدم و به پشت دراز کشیدم.صدای همسرم آرام کنار گوشم گفت:چقدر خوب شد بیدار شدی...دیگه داشتم از نگاه کردن بهت خسته میشدم.دستی روی پیشانیم کشیدم و گفتم:خوابت نبرد؟

گفت:نه،تو چی؟

گفتم:داشتم خواب بد میدیدم.

گفت:پس خوب شد که بیدارت کردم.

دست چپم را برای به آغوش کشیدنش باز کردم.جایش روی تخت خالی بود.ناگهان به یاد آوردم که همسرم چند روز پیش به مسافرت رفته و من در خانه تنها هستم.


about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.