خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

میز عشاق

+ ۱۳۹۹/۲/۲۵ | ۱۵:۴۱ | •miss writer•

میشه گفت این اولین داستان عاشقانه‌مه😂😂نوشتن به این سبک‌ برام خیلی سخت بود.سعی خودمو کردم به هر حال.اگه دوست داشتید میتونید از لینک زیر داستانم رو بخونید.


این لینک رو میگم.

کاکتوس

+ ۱۳۹۹/۲/۲۰ | ۱۸:۱۷ | •miss writer•

میتونید داستان من رو از لینک زیر بخونید.خوشحال میشم اگه نظری دارید برام بنویسید زیر پست داستانم :))

 

"این لینک"

اتوبوس عجیب/4

+ ۱۳۹۹/۲/۸ | ۱۲:۳۴ | •miss writer•

...


آخر نتوانستم در برابر ضعفم دوام بیاورم و زدم زیر گریه.جلف دستش را گذاشت روی شانه ام:خیلی خب...گریه نکن...درکت میکنم...تو مقصر نیستی

باران همینجور یکریز میبارید و سر تا پایم خیس شده بود.یکم که سبکتر شدم چشمهایم را پاک کردم و به دور و برم نگاه کردم.حالا روی نیمکتی نشسته بودم که روی یک صخره قرار داشت.روبه رویمان دریا بود و دور و برمان پر بود از گلهای کوچک سفید.جلف دستمال پارچه ای خودش را بهم داد و گفت:ما بخشی از وجود تو هستیم.مثل سایه ای که هر جا بری یا حتی فرار کنی باهات هستیم.نمیتونی انکارمون کنی.اگه سعی کنی باهامون دوست بشی شاید بلاخره بتونی به آرامش برسی.

فین فینی کردم و گفتم:جدی؟

جلف سر تکان داد:معلومه،ما دوستت داریم و میخوایم کمکت کنیم.حالا...بهم بگو چرا انقد از من متنفری؟

-:چون دوست ندارم جلب توجه کنم چون...

-:جلفم میدونم،ولی چرا همیشه فکر میکنی اینجوری بودن بده؟من نشون دهنده زیبایی و اقتدار توام.تمام این سالها که داشتی تلاش میکردی برای رسیدن به اهدافت، فکر میکنی کی بهت کمک کرد؟...من!...حالا چه اشکالی داره بعضی موقعا هم مثل من باشی؟من خوشگلم با اعتماد به نفسم جذابم ...البته نه اونجوری که تو با دید بد نگاه میکنی.بیخیال حرف بقیه...واسه دل خودت هم که شده بعضی موقعا تیپ بزن و خودتو توی آیینه نگاه کن.مطمئنم از خودت متعجب میشی.

سکوت کردم و جلف ادامه داد:اصلا تو که تا حالا امتحان نکردی.از کجا میدونی اگه اینجوری باشی کسی ازت حساب نمیبره و همه ازت سواستفاده میکنن؟هوم؟غرور و خودشیفتگی من هم همیشگی نیست...

کمی فکر کردم و گفتم:تو میگی چیکار کنم که ازین حسم خلاص بشم؟

-:هیچی!فقط سعی کن سخت نگیری و خودتو دوست داشته باشی همونجوری که واقعا هستیم.از حرفای بقیه نترس و اونجوری بپوش که خودت دوست داری.تو ظاهرت عوض میشه اما از درون همون آدمی...یکمی تغییر بعضی موقعا هم بد نیست.

یکم با هم به دریا نگاه کردیم.دیدن حرکت موجهای روی آب و تبدیلشان به امواج بزرگی که به پایین صخره میخورد،آرام بخش بود.جلف گرد و خاک نامرئی روی شانه ام را پاک کرد و گفت:یه دست لباس جدید نمیخوای؟میدونی که من همیشه یه دست اضافه با خودم دارم.چشمکی بهم زد و دستم را گرفت:فکر کنم دیگه با هم دوستیم مگه نه؟

سر تکان و دادم گفتم:ممنون بابت اینکه تمام این سالها کنارم بودی و کمکم کردی.

-:ازین به بعد بهم نگو جلف.

-:جذاب چطوره؟

-:عاشقشم.

در چشم به هم زدنی ما در همان میدان اصلی بودیم.همانجا که برج ایفل منظره ای در دور دست بود.هوا صاف آسمان آبی با توده های پنبه ای ابر و آکنده به عطر بنفشه.یک صبح خنک بهاری در پاریس...







ادامه دارد...

اتوبوس عجیب/3

+ ۱۳۹۹/۱/۲۱ | ۲۱:۴۰ | •miss writer•

زیبا بود،بلاخره «من» بود،اما هنوز این کلمه توی ذهنم رژه می‌رفت؛جلف!

«جلف» برگشت و به من لبخند زد،برق دندان‌های سفیدش و رژ قرمز مخملی‌اش بدجور توی چشم بود،مطمئما قاپ کلی جنتلمن را تا حالا دزدیده بود.هر شب در یک بار یا یک مهمانی خیلی شیک و اعیانی تا صبح خوش‌میگذراند،حتما از آن دست زن‌هایی است که با ورود به یک جمع جدید همه نظرات را با خودش جلب میکند و حواس همه را کاملا پرت میکند.«جلف» زیبا و دلفریب و به طرز عجیبی اعصاب خورد کن بود و با آن اعتماد به نفس بالایش همه را مجذوب میکند و از آن مدیر‌هایی میشود که با یک اشاره همه دست به سینه‌ در برابرش می‌ایستند.«جلف» هم من بود اما چرا اصلا شبیه هم نیستیم؟

 «جلف» روبه من گفت: اگه میخوای برگردی خونه باید به حرفای همه ما گوش بدی میدونی؟البته ما هم خیلی وقته منتظرتیم باید از منشیت کلی تشکر کنی بعدا.

گفتم: یعنی فقط گوش بدم و همین؟میرم خونه؟

از آن خنده های جذابش تحویل داد و گفت:البته! ما که تو رو گروگان نگرفتیم میدونی؟تو خودت اومدی اینجا با میل خود هم هر وقت میخوای میری.

گفتم:پس چرا الان نمیتونم برم؟

گفت:چون اولین باره و هنوز اجازه نداری.

گفتم:خب حالا حرفت چیه؟

«جلف» به طرز عجیبی ناگهان سکوت کرد و یکدفعه زد زیر گریه،لعنتی!حتی گریه کردنش هم جذاب بود!

با هق هق گفت: همیشه دوست داشتم باهات حرف بزنم،بگم من اینجام! اما تو هر بار بهم بی‌توجهی کردی.هر بار توی آیینه بهت چشمک میزنم و به رژ قرمز روی میز و لباسای شیک توی کمدت اشاره میکنم.میدونم که از ته دلت میخوای اینجوری باشی اما هر بار منو پس میزنی و میری سراغ یه لباس ساده و یه رژ کمرنگ.

گفتم:خودت که میدونی نمیشه،من محدودیت دارم خیلی جاها.بعدشم یه نگاه به خودت بنداز،تو یه مدیری نه عروسک که انقدر تو چشم بقیه میکنی خودتو و این تیپ «جلف» و میزنی که جلب توجه کنی.اینجوری هر کسی راحت بهت نگاه میندازه و میره و بی‌ارزشت میکنه.

«جلف» با عصبانیتی که در چشمانش شعله میکشید نگاهم کرد و گفت:اگه میگی من جلف و خودنماام،به این خاطره که خودت اینجوری هستی.

با عصبانیت متقابل گفتم:نخیر من هیچوقت همچین لباسای باز و مسخره ای نمیپوشم چون علاقه ای به خودنمایی و جلب توجه ندارم.تو یه زن مغرور و خودشیفته هستی که حس میکنی از همه برتری و فقط رو ظاهرت کار میکنی اما از درون هیچی نیستی.

هوا به طرز خیلی عجیبی شروع کرد به تاریک شدن.ابرهای باران زا بالای سرمان جمع شدند و متراکم شدند.هر لحظه امکان داشت باران شدیدی شروع به بارش کند.کمی دورتر از ما رعد و برقی زد و همه جا را روشن کرد.«جلف» عصبانی بود.من هم همینطور.نمیفهمیدم چرا اصرار به زدن این حرفها دارد که ما یک نفر هستیم.اما من آدم خودنما و مغروری نیستم.«جلف» هم نیستم.

«جلف» اما با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:چطور میتونی بگی اینطور نیستیم وقتی ما دو نفر دقیقا یه نفریم.میدونی چرا این حرفو میزنی؟چون نمیخوای این بخش از وجود خودت رو قبول کنی.میگی «جلف» نیستی ولی همیشه خدا به دخترای جوون تر از خودت که راحت بدون اینکه نگران حرف بقیه باشن هر جوری دوست داشتن لباس پوشیدن و ارایش کردن حسادت کردی.تو ترسیدی اینجوری باشی چون از نگاه بقیه میترسی.هر بار که جلوی ایینه وایمیستی میبینم چقدر حسرت توی نگاهته و چقدر حس پیر شدن بهت دست میده.میدونم از ته دلت دوست داری یه بارم که شده این ترسو از تو ذهنت بیرون کنی و دلتو بزنی به دریا ولی نمیتونی.

حرفهایش عصبانیم میکرد چون کاملا درست بودند.عصبانیتم بی جا بود،یک خانم 30 ساله از شنیدن این حرفها از کوره در رفته بود.کسی که سالها برای موقر و موجه نشان دادن خودش تلاش کرده بود،داشت مثل نوجوانان دمدمی رفتار میکرد.این بیشتر عصبانیم میکرد...




ادامه دارد...

اتوبوس عجیب/2

+ ۱۳۹۹/۱/۱۵ | ۱۷:۲۲ | •miss writer•

...

یادم می‌آید خوابیدم،شاید هم منشی من را به یک هیپنوتیزم درمانی مهمان کرده بود!

همه با هم داشتند سر و صدا میکردند،انگار چیزی را گم کرده‌ بودند،داشتند زیر صندلی‌های چرم قرمز دنبال یک چیز نامعلوم میگشتند.«من»ای که لباس باز و قشنگی پوشیده بود گربه کوچولوی سفیدرنگی را بغل کرد و صاف نشست و گفت:گرفتمش بچه‌ها!

در همین حین جیغی از شادی کشید و گفت:اون اینجاست!!

همه سر‌ها با تعجب به سمت من برگشت،از این همه توجه ناگهانی خجالت‌زده شدم و رویم را برگرداندم به سمت راننده.سعی میکردم با نگاه کردن به خیابان به جیغ و داد پشت سرم،به این سیرک دسته‌جمعی و آدمهایش توجهی نکنم.اما آنها دست‌بردار نبودند،با شوق صدایم میزدند،نامم را داد میزدند و میگفتند:

هی بلاخره اومدی!؟

بیا اینجا بشین دلم میخواد باهات صحبت کنم!

چرا سعی میکنی خودتو بی‌توجه نشون بدی هان؟؟

ترسوی بزدل!اینورو ببین!ما خودتیم هیولا که نیستیم ورپریده!

روی شانه راننده زدم و گفتم:من ایستگاه بعدی پیاده میشم.

راننده بی‌توجه به من مسیرش را ادامه میداد.محکم روی شانه‌اش زدم و‌ گفتم:اوهوی نگه دار میخوام برگردم!مگه کری؟

راننده خیلی خونسرد نگاهم کرد و گفت:نه.

در عمق نگاه خونسردش میشد دید که حرف حالیش نمیشود.

دیدم زیر لب چیزی زمزمه میکند،گفتم:هان؟چی گفتی؟

اما سر و صدای سیرک عجایب نمیگذاشت درست بشنوم.از کوره در رفتم و داد زدم:

دو دقیقه خفه بشید!

همه با ترس ساکت شدند و سرشان را پایین انداختند.یکی دو نفر هم عین بچه‌های تخس زبان نفهم دهن‌کجی کردند و دست به سینه به بیرون خیره شدند.

به راننده گفتم:من میخوام برم.

_:نمیشه.

گفتم:چرا؟!

گفت:نمیدونم

گفتم:یعنی چی؟!مگه اینجا دنیای ذهن من نیست؟من میخوام برم بیرون.

راننده نگاهی سرد به من انداخت و به پشت سرم اشاره کرد:باید ازونا بخوای

سرهایی که به سمتم برگشته بود،با چرخیدنم به سمتشان،به در و دیوار نگاه کردند و سوت‌زدند.

انگشتم را به سمت دخترک فاخر گرفتم و گفتم:تو...این داره چی میگه؟

دختر که اصلا حواسش به حرفهای من نبود گفت:خیلی از دیدنت خوشحالم.میشه بشینی کنارم؟خیلی دوست دارم بشینی اینجا.

همه اعتراض کردند:چرا بشینه پیش تو؟

ما هم میخوایم بیاد اینجا!

میشه بیای پیش من؟

اتوبوس توی یک پیچ تند رفت و اجبارا افتادم کنار دختر فاخر همه نق زدند و ساکت شدند.

دختر فاخر با ذوق گفت:وای چه پیش‌آمد خوشایندی!امروز چه روز خوبیه واسه من!

وسط حرفش پریدم:میخوام ازینجا برم...چیکار کنم؟

دخترک پکر شد:بری؟به این زودی؟تو که تازه اومدی ما هنوز حتی یه کلمه هم حرف نزدیم...

گفتم:اینجا خیلی شلوغ و پر سر و صداست من میخوام برگردم به دفتر آروم و ساکتم...شلوغی رو دوست ندارم.

گفت:اون دخترو اونجا میبینی؟

به «منِ» شلخته‌ای که نشسته بود کنار پنجره نگاه کردم،هیچ جوره به من منظم نمیخورد انقدر شلخته باشم.

گفتم:خب؟

گفت:خب اونم یه قسمت از توعه،چجوری میتونی از بی‌نظمی اذیت بشی وقتی درونت یه دخترک شلخته داری؟

گفتم:باشه اصلا هر چی تو بگی درسته،فقط منو ازینجا ببر،خونه!

دخترک فاخر کمی فکر کرد و گفت:یه شرطی داره،باید به حرفای هممون گوش بدی بعد.

نگاهی به پشت سرم کردم و گفتم:انگار چاره‌ی دیگه‌ای ندارم مگه نه؟

راننده محکم ترمز کرد و گفت:ایستگاه دومممم

دختر فاخر دستم را گرفت و از اتوبوس پایین پرید،اتوبوس خیلی آرام از کنارمان رد شد و در افق ناپدید شد.

و حالا...برج پیزا درست روبه‌رویم بود.دور و برمان پر از آدم بود اما هیچکدام به ما اندکی توجه نشان نمیدادند.دختر فاخر دستم را گرفت و گفت:بهتر بود این لباستو عوض میکردی،هوا بدجور گرمه.

در برابر دامن کوتاه قرمز،پیراهن آستین کوتاه سفید و چسبان کلاه آفتابی صندل و عینک دودی شیکش،تیپ و لباس من بدجور ساده بود و شبیه یک کارمند خسته یا یک مدیر ورشکسته بودم،نه صاحب بزرگترین انتشارات کشور.اما نه!این تیپ در شان من نیست...دیگران چه میگویند؟با این تیپ هیچکس از من حساب نمیبرد،من که یک دختر ۲۰ ساله نیستم،یک خانم بالغ و بسیار محترمم!

نگاهم را از «منِ» جلف گرفتم و گفتم:اینجوری راحتم.

گفت:خودت میدونی به هر حال من همیشه یه دست لباس اضافه دارم با خودم.

به سمت برج پیزا راه افتادیم...



ادامه دارد...

اتوبوس عجیب/۱

+ ۱۳۹۹/۱/۱۲ | ۲۳:۱۹ | •miss writer•

تازه از سر کار برگشته بودم،خسته بودم و عصبی و از همه بدتر این بود که کسی توی خونه منتظرم نبود...من تنها بودم و کسی را نداشتم تا با او درد و دل کنم یا حتی غر بزنم.این وضعیت داشت کلافه‌ام میکرد.بیحال خودم را پرت کردم روی تخت و چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،یک خواب پر از استرس و کابوس،کابوسهایی که کاملا به خواب بودنشان آگاه بودم اما مشکل اینجا بود که از خستگی روزانه‌ام کم نمیکرد.صبح‌ به پلک به هم زدنی رسید.کسل بودم و سردرد داشتم،با بیحالی آماده شدم صبحانه خوردم و به محل کارم رفتم.سر چند تا از کارمندها داد زدم،تلفن‌ها را با عصبانیت جواب دادم و خوب که متوجه کار اشتباهم شدم،با درد عذاب وجدان سرم را روی میز گذاشتم و خودم را سرزنش کردم. چند تقه کوچک به در خورد و منشی ریزنقشم وارد اتاق شد،کمی این پا و آن پا کرد و گفت:قربان اجازه هست؟

سر تکان دادم و او با خجالت وارد اتاق شد:میتونم ازتون علت عصبانیتتون رو بپرسم؟کارمندا همه ترسیدن...

با ناامیدی سری تکان دادم و گفتم: اگه خودم میدونستم انقدر عصبانی نبودم.

او عینکش را با آرامش جابه‌جا کرد و گفت:شاید از خستگی فکریه...کم خوابی و استرس و...

گفتم: آره احتمالا...

گفت:میخواید کمکتون کنم؟تا یه چند ساعتی رو راحت بخوابید؟

با خستگی نگاهش کردم،این دختر هم عقلش را از دست داده.اصلا ولش کن بزار هر غلطی میخواهد بکند.فقط چند ساعت در آرامش بخوابم بس است.

روی مبل راحتی اتاقم نشستم بالشتک مبل را زیر سرم گذاشتم و پاهایم را راحت دراز کردم.

+: لطفاً چشماتونو ببندید

به حرفهایش گوش میکردم.چشمهایم را بستم نور اتاق را کم کرد پرده‌ها را کشید و برایم صحبت میکرد:با آرامش ذهنتوتو خالی کنید...همینطوری که صدای منو میشنوید سعی کنید ریلکس باشید و تمرکز کنی،حالا با شمارش من خوابتون عمیق میشه...عمیق و عمیق‌تر و کم کم دیگه صدای منو...

چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،حس میکردم دارم در یک دریاچه آرام آرام فرو میروم.دور و برم صدایی نمی‌آمد فقط سکوت بود و سکوت...

خیابان سنگفرش شده،تیر برق‌هایی به سبک قرن ۱۸،خانه‌هایی با سقف‌های رنگی و شیبدار و درختهای بلند که در دور دست‌ترین نقطه پشت درختها برج ایفل دیده میشد،من در یک روز بهاری درست در مرکز شهر پاریس روی یک نیمکت فلزی نشسته بودم.سرم را بالا گرفتم و نور ملایم آفتاب را مهمان چشمهای خسته‌ام کردم.سایه‌ای روی چشمم افتاد و روبه‌رویم یک اتوبوس دو طبقه قرمز رنگ پیدایش شد.با اخم به سمت در راننده رفتم دهانم را برای دشنام باز کردم تا بگویم مگر کوری و نمیبین؟من اینجا نشسته‌ام و کاری به کارت ندارم به چه حقی جلوی استراحت من را میگیری و بیخودی بوق میزنی؟؟

در اتوبوس با صدای فیسی باز شد و راننده با خستگی داد زد:ایستگاه اول

مادام زودتر سوار بشید.

دهانم از تعجب یک متر باز ماند،کسی که در لباس راننده‌ای بداخلاق پشت فرمان نشسته بود در واقع خودم بودم!

با ترس عقب عقب رفتم و روی نیمکت افتادم. راننده یک ریز بوق میزد و صدایم میکرد. در حال حل علامت سوال‌های ذهنم بودم. قرار بود فقط بخوابم،نه اینکه وارد سرزمین عجایب بشوم!راننده با آرامش از اتوبوس پیاده شد،جلو آمد و بازویم را گرفتم دنبال خودش کشاند و سوار اتوبوس کرد. از میله گرفتم تا از سرعت گرفتن ناگهانی اتوبوس پخش زمین نشوم.با سروصدای مردم چشمهایم را باز کردم،گفتم یحتمل تصادف کرده‌ایم اما با دیدن آدمهای روبه‌رویم چشمهایم تا انتها باز شد.عین شهربازی بود. یکی لباس دلقک یکی لباس قاضی،یکی لباس باز و قشنگی به تن داشت و دیگری تیپ ضایع و قیافه‌ای خسته داشت،یکی در لباس آشپژ،آن یکی راه‌راه دزدی...و همه‌شان من بودند!!


ادامه دارد

about us

میترا هستم،خانوم نویسنده
اینجا براتون از دنیای جادویی داستان میگم
گاهی هم از روزمرگی هام براتون مینویسم.